همانطور که در بخش یک این مقاله که پیش از این منتشر شد یادآور می شود پژوهش حاضر میکوشد با رویکردی تحلیلی و تمرکز بر آرای فیلسوف ـ جامعهشناس آلمانی گئورگ زیمل، چگونگی تاثیرپذیری شخصیتهای نمایشی را از عناصر اصلی سازگانی و ساختاری شهرها واکاوی کرده و روابط حاکم بر آنها را مورد ارزیابی قرار دهد.
تاثرات پایدار
منظور از تاثرات پایدار، مجموعه رخدادها، روابط و تصاویری است که به واسطهٔ حضور فرد در شهر و میزان بهرهمندی او از جایگاه اقتصادی و آگاهی اجتماعی، بر ذهن و به تبعِ آن حیات ذهنی فردِ کلانشهری اثرگذار بوده (زیمل، 1372: 55 ـ 53) و نوع کنشگری فرد را رقم میزند.
به زعم زیمل، انسان کلانشهری که تنوعاش بسیار و پرشمار است، [شبهِ] اندامی را در خود پرورش میدهد که از او در برابر وقایع تهدیدکننده و تناقضات محیط بیرونی که میتوانند هستیِ وی را ـ به زعم خود ـ ریشهکن کرده یا از میان بردارد، محافظت میکند (همان،54) برایند کاریِ این اندام، یکسانسازیِ واکنشهای فرد (یا کنشگریِ شخص و در اینجا شخصیت نمایشی) در تمامی رویدادهای عاطفی، شناختی و تصوراتی است که بدون توجه به خاستگاه آنها (در مغز یا قلب؛ منظور خاستگاه ذهنی و غیرذهنیِ یک کنش است)، توسط او بروز پیدا میکند.
بیشترین تاثرات لحظهای هاشم که تا پایان نمایشنامه نیز با او همراه و بر او اثرگذار هستند، از شیوهٔ ارتباط او با سایر افراد نمایشنامه سرچشمه گرفته و مهمترین نقش را در فروپاشی عاطفی و ذهنی او ایفا میکند. هاشم برای برابری و مقابله با نیروها و محرکهای گوناگون، چنانکه زیمل میگوید، با ساختن شبهاندامی (ذهنی) از رفتار و گفتار پرخاشگرانه و ستیزهجویی در ارتباطات خود، واکنشهای یکسانسازی شدهای از خود نشان میدهد. به سخن دیگر، هاشم با قرارگیری در فرایند غیراجتماعی شدن به واسطهٔ ازهمگسیختگیِ گروه نخستینش (خانواده)، بودن در گروههای دومینی را برمیگزیند که تنش حاصل از این گسست و جدایی، به فروپاشی فردیت او منجر میشود.
این فرایند ـ غیراجتماعی شدن ـ در ریخت دیگری برای گلدونه خانوم رخ میدهد. گلدونه پس از انتخاب شغل ـ روسپیگری ـ و غوطهور شدن در فضای آن، در ظاهر امکان غیراجتماعی شدن به معنی گسستن از گروه خانواده را ندارد، چراکه خانوادهای ندارد. اما در حقیقت، انتخاب شغل ـ فارغ از جنبهٔ ممنوعیت عرفی و قانونی (؟) آن ـ آغازگاهِ ورود او به گروه دومین و ساختن اندموارهای است که کارکردِ آن، درست مشابه کارکردِ شیوهٔ هاشم در نمایشنامهٔ شبات است.
اما نقطهٔ اشتراک هر دو شخصیت، این بار در تخطی از الگوی زیمل است؛ هاشم در تمامی نمودهای خود در نمایشنامه با پرخاشگری و آزاررسانی به دیگران، اندام دفاعی خود را در حالت آماده باش قرار میدهد، اما در برابر درخواست کمک خواهرش، به شیوهای کاملاً غیرمعمول، تصمیم به کمککردن به خواهرش میگیرد. کنشی که گلدونه، هنگام تکگویی خود در حضورِ ناپیدایِ احمدآقا، در قهوهخانه بیان میکند. گلدونه به واسطهٔ یادآوری روزگار گذشتهاش و مقایسهٔ اهداف و ویژگیهایی که میان گلدونه و زری خانوم (نام مستعاری که برای خود برگزیده) انجام میدهد، از کنشگری و واکنشسازیِ یکسان به محرکها و افراد پیرامونش، دست کشیده و وجه دیگری از شخصیت خود را بروز میدهد.
وجه دیگر اشتراک هاشم و گلدونه، در بازگشت به فردیت خود، که سازندهٔ روابط عاطفی و صمیمی انسانها است (همان، 55)، با پناه بردن به خواهر (برای هاشم) و پناه بردن به گذشته (برای گلدونه) رقم میخورد و این تنها زمانی است که هر دو شخصیت، از خصلت خنثی و کنشگریِ کلانشهری خود، دور شده و با بازگشتی آنی به خویشتنِ خویش، در باقیماندهٔ حیات ذهنیِ خود، سیر و زندگی میکنند.
هر دو شخصیت به واسطهٔ سکونتشان در شهر، از آزادی و کنشگری بیحد و مرزی برخوردارند و به زعم زیمل، دشواری این وجودداشتنِ مدام و بیگسست ـ در حضور دیگران و در حضور خود ـ حسی درونی و ذهنی را به دنبال خود آورده (فیالکوف، 1388: 68) که عامل و دلیل اصلی کنشهای غیرمعمول ـ دیگرآزاری توسط هاشم و روسپیپیشگی توسط گلدونه ـ آنهاست. در نتیجه، تاثرات هر دو شخصیت به مرور زمان و به واسطهٔ انداموارهای ناخواسته، تثبیت شده و تا انتهای کنشگری آنها در نمایشنامهها، پایدار میماند؛ هنگامهای که شخصیتها در آن، استمرار زندگی خود را، با رفت و آمد در گذشته، اکنون و آیندهٔ خود تجربه میکنند (زیمل، 1393: 13).
دلزدگی :
زیمل میگوید شاید هیچ پدیدهٔ روانی را بدون شرط نتوان به کلانشهر نسبت داد مگر نگرشی که مشخصهاش دلزدگی است. نگرش دلزده در وهلهٔ نخست از تحریکات عصبی ناشی میشود که در عین فشردگی و تناقض، با شتاب فراوانی دگرگون میشوند (همان، 57). از دید زیمل، ریشهٔ افزایش عقلانیت کلانشهری در عنصر دلزدگی است و بنابراین، افراد کودن که از نظر فکری زنده نیستند به شکل معمول، تماما دلزده نیستند.
در نخستین شاخص از شاخصهای چهارگانه ـ بنیاد روانشناختی فردکلانشهری ـ کنشگری دو شخصیت هاشم و گلدونه خانوم و وجود تحریکات عصبی پیوسته و متغیر مورد بررسی و ارزیابی قرار گرفت. بر این اساس، شخصیتهای مورد بررسی دارای بستر مناسب برای ایجاد یا پیدایش عنصر دلزدگی هستند. حال با توجه به دیگرکنشهای آنان، امکان وجود و چگونگی نمود این عنصر را مورد بررسی قرار خواهیم داد.
از دید زیمل، لذتجویی مدام در زندگی ـ چنانکه هاشم در میان نمایشنامه (خلج، 1383: 453) و گلدونه در تمام صحنههای نشانداده نشدهٔ نمایشنامه (همان، 138 ـ 131) جویای آن هستند ـ آدمی را دلزده میسازد زیرا به دفعات، اعصاب را تحریک کرده برای مدت طولانی، شدیدترین واکنشها را برمیانگیزد که درنهایت پس از ایجاد اختلال در نظام عصبی، فرد را از واکنش نشان دادن باز میدارد (زیمل، 1393: 57). این بازدارندگی، در روزگارِ کنونی هاشم و گلدونه، به ترتیب بهعنوان شیوهای دفاعی برای ممانعت از پذیرش محرکهای شکنندهٔ نزدیکان و پیشه و کار و محل درآمد برای ادامهٔ چرخهٔ مادیِ زندگی، رخ مینماید. اما چنانکه پیشتر نیز گفتهشد، جنس و کیفیت این لذتجویی به دلیل جای گرفتن در محدودهای خودساخته، در مقیاس کوچکتر از وضعیت کنونی خود نیز، شخصیتها را کامروا و بهرهمند نمیسازد؛ چراکه اگر اینچنین نبود، در پایان نمایشنامه به صورت خودخواسته و مرگاندیشانه، خواستار مرگ و نیستی نبودند.
فرد کلانشهری ـ در اینجا هاشم و گلدونه خانوم ـ در جریان این فرایند و به واسطهٔ تاثرات کمخطرتر محیطی ـ مانند دستانداختن و آزاررسانی به مردم توسط هاشم و فحاشی و بازخورد مردم؛ و معاشرت و همراهیِ گلدونه با درخواستهای جنسی احمدآقا ـ در صورت باقیماندن در بستر این جریان ـ یعنی در کلانشهر ـ باقیماندهٔ زمان و توانِ خود را نیز از دست داده و در برابر تحریکات تازه، عاجز و ناتوان میشود؛ حال که شخصیتهای مورد بررسی، با آگاهی به نبود توش و توان کافی برای ادامهٔ حیات ذهنی و جسمی خود و همچنین، زمان ازدسترفتهای که بنای بازگشت دوبارهٔ آن در ساختار نمایشی و توان کنشی آنها قرارداده نشده، خودآگاهانه به سوی پایانبخشیدن به زندگی خود، گام برمیدارند.
گوهر این نگرش ـ نگرش دلزده ـ را، میتوان در کُندشدن نیرو یا قوهٔ ممیزهٔ و کنشگریهای روزمرهٔ هاشم و گلدونه خانوم، یافت. به سخن دیگر، کندشدن این نیرو ـ نیروی تمییز و تشخیص ـ یعنی معانی و ارزشهای متفاوت اشیا و بنابراین خود اشیا، به صورت غیرواقعی درآمده ـ که به معنی درک نشدن اشیا نیست ـ و از دید افراد یادشده، به تمامی یکسان شناخته بوده و بدون کمترین ارزشگذاری ـ چنانکه در بخش تاثرات پایدار گفته شد ـ مورد دلزدگی واقع میشوند. از دید زیمل، فرد در این حالت، با پرسشی یکسان ـ چقدر؟ یا چیزی شبیه به آن ـ تمامی واکنشهای به اصطلاح خنثی خود به اشیا و افراد را، از دید گذرانده و با آن خلاصه و تحقیر میشود. تحقیری خودخواسته که ناشی از فرایند پیچیدهٔ ذهنی است که تنها ملاک ارزشگذاریاش، یگانه عنصری است که در سازگان شهری میتوان به واسطهٔ آن، زندگی مادی را پیش بُرد، یعنی پول.
زیمل با تمرکز ویژه بر جایگاه پول و چگونگی تقسیم کار (زیمل، 1372: 63) ـ که با استناد به آرای جامعهشناسانی چون دورکیم و خود زیمل، در جوامع و کلانشهرهای امروزین عمدتا اجباری شمرده یا خوانده میشود ـ آغاز فرایندِ چیرگی روح عینی بر روح ذهنی را در فرد کلانشهری، جایگزینی یا جانشینیِ مبادلهٔ پول به جای مبادلهٔ روحی و ارتباط متقابل افراد، در مناسبات نامتجانس یک گروه و یک جامعه میداند. به سخن دیگر، نوع زندگی شهری، با تغییر ماهیت و ساختار مبارزهٔ آدمیان با طبیعت (برای تامین معاش)، به مبارزهٔ آدمیان برای درآمدی تبدیل میکند، که آدمیان دیگری سببساز آنند؛ نتیجهٔ این چرخش و دگرگونی، هنگامی دریافت و درک میشود که شمار انسانهای جنبنده در یک عرصهٔ معین ـ شهر به بیش از یک میلیون نفر رسیده و آنگاه، فروپاشی و پایمال شدن قواعد طبیعی و انسانی ـ به شیوهٔ کنشگری و دلزدگی هاشم و گلدونه خانوم ـ امری خنثی تلقی شده و به صورت واگیردار، میان تمامی شهروندان یک شهر گسترش یافته و تثبیت میشود. بر این اساس، چنانکه زیمل نیز میگوید، شهر جایگاه اصلی نگرش مبتنی بر دلزدگی است؛ فضایی که در آن، همه چیز با وزن برابری در جریان مستمر پول شناور است (همان، 58).
به سخن دیگر، در نگرش دلزدگی و در واژگان زیمل، وفور و تمرکز آدمیان و اشیا، نظام عصبی فرد کلانشهری را چنان تحریک میکنند که حساسیت او به اوج توانایی خود رسیده و به واسطهٔ تشدید پیوسته و متغیر عوامل ایجاد کنندهٔ حساسیت، این توانایی به ضد خود بدل شده و در بیاعتنایی خاص نگرش دلزده، نمایان میگردد. در این شرایط، آخرین تکیهگاه اعصاب، واکنشنشان ندادن به تحریکات است. اعصاب به این شیوه با محتواها و اشکال زندگی کلانشهری سازگاری پیدا میکنند. در نتیجهٔ این شیوه، صیانت از نفس برای برخی افراد به قیمت ارزشزدایی از تمامی جهان عینی به دست میآید و این ارزشزدایی، منجر به ناچیز یا بیارزش انگاشتن شخص توسط خود او میشود، چنانکه در دو شخصیت هاشم و گلدونه خانوم، به وقوع پیوست.
احتیاط:
زیمل، حالت ذهنی کلانشهرنشینان را نسبت به یکدیگر، احتیاط مینامد (همانجا) در یک شهر کوچک، شمار برخوردهای خارجی مستمر با شمار واکنشهای درونی به آن برخوردها، برابر است. در چنین شرایطی، آدمی در ملاقات با هر شخص دیگری، او را شناخته و با آن به نوعی ارتباط برقرار میکند. اما در شهرهای بزرگ، اگر شمار برخوردهای خارجی بیشمار باشد ـ که اینگونه است ـ فرد از منظر ارتباطات درونی مانند اتمهای بیشماری تجزیه شده و به حالت روانی تصورناپذیری میرسد. از این رو و نیز به سبب حق عدم اعتمادی که آدمی به دلیل خاصیت زودگذر زندگیِ کلانشهری نسبت به «دیگری» یا «دیگران» دارد، لازم میبیند که «احتیاط» کند. در نتیجهٔ چنین احتیاطی، همسایگان نیز با یکدیگر غریبه بوده و نمودی از جلوهگری سرد و بیترحمیِ شهر خود باشند (همان، 59).
اما این شاخص یا سنجشگر، دربارهٔ شخصیت اصلی نمایشنامهٔ شبات ـ یعنی هاشم ـ به دلایل گوناگونی، به تمامی صدق نمیکند. هاشم در خانهای مشترک و در اتاقی اجارهای همراه با صاحبخانه و دیگر همسایگانش، در فضای حاکم بر دههٔ پنجاه خورشیدی، در کنار (؟) همسر خود زندگی میکند. بر این اساس، محدودهٔ ارتباطی او چنانکه در نمایشنامه نوشته شده، به اشخاص محله، خانه و شماری از نفرات همیشگی که در آن محله رفت و آمد دارند ـ پاسبان، گدا ـ ختم میشود. همچنین هاشم در هیچ یک از صحنههای نمایشنامه، از برخورد و حتی پرخاش نسبت به فرد یا افرادی، کوتاهی نکرده و بههیچوجه برازندهٔ ویژگیِ احتیاط ـ چنانکه زیمل توصیف میکند ـ نیست؛ چراکه گسترهٔ ارتباطات هاشم چندان ژرف و پهن نبوده و هیچگاه برای کنشگری و ابراز عقیده یا نظر خود دربارهٔ فرد یا مسئلهای ـ حتی به هنگام آگاهی خیانتهای پیدرپیِ همسرش ـ احتیاط نمیکند؛ بلکه به عکس، به سمت آن میشتابد (در آغاز، میان نمایشنامه: خلج، 1383: 475ـ453).
اما شخصیت گلدونه خانوم، به واسطهٔ پیشه و نوع ارتباطاتی که با افراد گوناگون برقرار میکند، دارای درصدی از احتیاط برای حفظ و بقای خویش است؛ چرا که در صورت احتیاطپیشگی و با توجه به نوع پیشهاش، امکان حیات مادی برایش از بین رفته و در نتیجه، تنها در زمان یا هنگامههایی که بدیل یا پشتیبانی برای خود درنظرگرفته باشد، اقدام به احتیاط و صیانت از خود میکند (مانند هنگام ورود به نمایشنامه و پسزدن باقر آقا در حضور احمدآقا).
اما احتیاط گلدونه، با رنگی از انزجار پنهان، عیان میشود. گلدونه در تکگوییهای پایانی خود در نمایشنامه، بارها به بیمیلی و بیزاری از پیشه و علاقهٔ به خودش در روزگاران دور، سخن میگوید. بنابراین احتیاطپیشگیِ گلدونه، با بیمیلی و اکراه همراه بوده و تنها دلیل اعمال نشدن آن به صورت کامل و دلخواه گلدونه، به دست آوردن درآمد و ادامهٔ حیات مادی است.
چنانکه زیمل میگوید، مهمترین خصیصهٔ کلانشهر، گسترش عملکردی، فراتر از محدودهٔ فیزیکی است (همانجا) که به زندگی فرد کلانشهری، وزن، اهمیت و مسئولیت میبخشد. به سخن دیگر، آزادیِ هر فرد کلانشهری ـ فارغ از قوانین اجتماعی هر جامعه ـ به اندازهٔ گسترهٔ آن کلانشهر است. این آزادی برای هاشم بسیار ملموس و مفرط بوده و برای گلدونه خانوم، با درجاتی تغییر در جزییات، نیز وجود دارد. هاشم، آزادانه در گسترهٔ ارتباطات مشروع و نامشروع خود، رفت و آمد دارد و گلدونه خانوم نیز، به واسطهٔ توجیهکنندگی پیشهاش، بهرهمند از آزادی ـ در تعریف شخصیتیِ خود ـ است.
افزون بر امکان داشتن آزادی در یک کلانشهر ـ در جایگاه عنصری مهم برای ارضای میل افراد به زندگی در فردیترین سطح ممکن ـ چیرگی و سلطهٔ روح عینی بر روح ذهنی نیز، دلیل و نتیجهٔ توامان کنشگری افراد در کلانشهر قلمداد میشود. چیرگیای که به واسطهٔ تقسیم کار اجباری (به دلیل شمار افراد و کمبود فرصتهای شغل) از فرد میخواهد که پیشرفتی بیش از پیش، یکجانبه داشته باشد و بیشترین پیشرفت در مشغلهای یکجانبه، به معنای فقر شخصیت فردی است (زیمل، 1393: 64).
از همین روست که شخصیتهای مورد بررسی، در پایان نمایشنامهها به صورت افراطی و البته خودآگاهانه، نیستی و مرگ را برمیگزینند. چراکه چیرگی روح عینی ـ بخوانید حیات مادی و متعلقات و مشتقات آن ـ بر حیات ذهنی ـ یا انگاشتها، امیال، خواستها، آرزوها و هرآنچه به واسطهٔ حضور و بودباش در کلانشهر در ذهن یک فرد در ساحت اندیشگانی آن عمل، زدوده یا کنار گذاشته میشود ـ مسلم شده و اختیارکردن پیشهٔ اجباری، مزید بر آن.
حال اگر نگرش احتیاط را به موارد یادشده بیفزاییم، تنها عنصر باقیمانده پول است که در جایگاه خود، همانند فصل مشترک کنشگریهای شخصیتهای مورد بررسی در نمایشنامهها، دارای اهمیت و جایگاه میشود؛ جایگاهی که زیمل، پذیرندهٔ آن نبوده و از آن به مانند پُلی یاد میکند که آدمی میباید، تنها و تنها برای رسیدن به ارزشهای معین خود از آن گذر کند و نه زندگی (زیمل، 1373: 333). چه، فردیت و خاص بودن پدیدهها با اصل پولی جمعپذیر نیست؛ پول فقط با آنچه مشترک میان همه است سر و کار دارد و خواهان ارزش مبادله است و تمام کیفیت و فردیت را به سوال «چقدر؟» فرو میکاهد (همان، 55).
در نمایشنامههای مورد بررسی، این فروکاستن و تعلق خاطر به پول، همزمان با پیشرفت نمایش و معرفیِ دو شخصیت اصلی ـ هاشم و گلدونه خانوم ـ جای خود را به «خواستی» میدهد که شخصیتهای با بازگشت به خویشتن و غورکردن در حیات ذهنی خود، آن را پرورش داده و با ردکردن آخرین خصلت کلانشهریشان به صورت ناخودآگاه، با مرگی خودخواسته بازپس گرفته و به انجام میرسانند. این خواست، بازگشت به فردیت و اندیشهٔ نسنجیدگی و نیرزیدگیِ کنشهای فردی و طبعیِ انسانی به برساختههای انسانی و از آن میان پول است.
نتیجهگیری / برایند
نخست پاسخ به پرسشهای اصلی پژوهش:
الف) مهمترین شاخصهای اثرگذارِ کلانشهر بر شخصیتهای مورد بررسی چیست؟
مهمترین شاخصهای اثرگذار کلانشهر را میتوان در موارد زیر خلاصه و ارائه کرد: 1) محرکهای عصبی برونی و درونی 2) تاثرات لحظهای و بستر آنها 4) تاثرات پایدار 5)پیدایش گروههای نخستین و دومین 6) نگرش دلزده 7) گسترهٔ ژرف و پهن ارتباطات و اطلاعات 8) محوریت پول.
ب) کنشگری شخصیتهای نمایشی تا چه اندازه وامدارِ فضا و سازگان شهری حاکم بر نمایشنامهها است؟
برپایهٔ سنجش و تحلیل صورت گرفته از شخصیتهای نمایشی بر اساس شاخصهای چهارگانه، کنشگری شخصیت گلدونه خانوم، در هر چهار شاخص مورد استفاده، به تمامی متاثر از ویژگیهای هشتگانهٔ کلانشهری بوده و کنشگری شخصیت هاشم، در سه شاخص نخست ـ بنیاد روانشناختی فرد کلانشهری، تاثرات پایدار و دلزدگی ـ کاملاً منطبق و در شاخص چهارم ـ احتیاط ـ نامنطبق بوده است. همچنین، کنشگری شخصیت هاشم از هر هشت شاخصهٔ اصلی کلانشهر، متاثر بوده.
اما برایند نهایی پژوهش، بیانگر تایید فرضیهٔ پژوهش مبنی بر چیرگی کامل کلانشهر بر کنشگری شخصیت گلدونه خانوم و چیرگی نسبی آن، بر شخصیت هاشم است. استنباطی که بر اساس تحلیل کارکنشهای شخصیتهای اصلی برپایهٔ سنجشگرهای هشتگانهٔ کلانشهری ـ محرکهای عصبی برونی و درونی، تاثرات لحظهای و بستر آنها، تاثرات پایدار، پیدایش گروههای نخستین و دومین، نگرش دلزده، گسترهٔ ژرف و پهن ارتباطات و اطلاعات، محوریت پول ـ حاصل شده است.
نیز، برپایهٔ تحلیل انجام شده، یافتههای پژوهش را میتوان در گزارههای زیر خلاصه کرد: شخصیت هاشم را میتوان با ویژگیهای پرخاشگری، خودآزاری و دیگرآزاری معرفی کرد. فصل مشترک هر دو شخصیت در نبود و نداشتن هدف و انگیزهٔ زندگی است. انداموارهٔ دفاعی هاشم پرخاشگری و انداموارهٔ دفاعی گلدونه، پناهجویی و دیگرگزینی است. هر دو شخصیت از آزادی مفرط برخوردارند. در سنجش هر دو شخصیت، نگرش دلزده، شاخص غالب و چیرهٔ سنجشگرهای چهارگانه است. هر دوشخصیت به واسطهٔ تحریک پیوسته سیستم عصبی، بهرهگیری از میزان بالای لذتجویی و تحلیل رفتن قوهٔ ممیزه، خود را به مرحلهٔ بیمیلی و خنثیبودگی رسانیدهاند. کار اجباری و سیستم تقسیم کار در کلانشهر، نقش بسیار مهمی در کنشگری شخصیتها ایفا کرده است. شاخص چهارم تحلیلی ـ احتیاط ـ در شخصیت هاشم وجود نداشته و در گلدونه با رنگی از انزجارِ پنهان بروز و نمود مییابد. تُهیشدن افراد از فردیت و فاصله گرفتن از حیات یا روح ذهنی باعث چیرگی روح عینی و زندگی مادی شده است.
با توجه به یافتههای ارائه شده، پژوهش حاضر الگوی پژوهشی خود را بهعنوان الگویی کاربردی برای تحلیل متون دراماتیک، از منظر جامعهشناسی پیشنهاد میکند. نیز، با توجه به رشد روزافزون شهرها و ضرورت ارتقای فرهنگ شهروندان، کمبود پژوهشهای کاربردی در حوزهٔ تئاتر و شهر، بیش از پیش نمایان شده و بر این اساس، شناسایی و آموزش شیوههای اثرگذاری متقابل تئاتر و شهر، امکان ارتقای فرهنگ شهری را، همزمان با معرفیِ روشهای پیشگیری از رشد آسیبهای زندگی شهری، فراهم میسازد. طرفه اینکه، تقابل پژوهشی و آموزشی ِدو پدیدار کهن و انسانساخت تئاتر و شهر، بر بهبود کیفیت زندگی شهری و رفاه اجتماعی اثرگذار و فراموششده است.